چه حالی بهت دست می ده اگه نقشه ی گنج دستت باشه و ببینی که دقیقا رسیدی به اونجایی که روی نقشه ضربدر زده شده و جای گنجه... ولی گنجی در کار نیس؟؟؟!!! چون نقشه قلابیه!
فک کن یه نقشه توی ذهنت می کشی از زندگی ایده آلی که آرزوش رو داری و بر اساس اون شروع می کنی به حرکت. هی می ری و می ری. یه جاهایی که می رسی به خودت ایول می گی و یه جورایی مطمئن می شی که این همون چیزیه که می خواستم... جایی که الان هستم همون جاییه که دقیقا توی نقشه مشخص شده باید باشم. پس درست اومدم!...
یه نگا می ندازم به نقشه ی زندگیم. خیلی جاهایی رو که اشتباه اومدم دوست دارم لاک غلط گیر بگیرم... رشته و دانشگاهی که میرم و سه سال به دروغ به همه ازش ابراز رضایت کردم و وانمود به اینکه این همون چیزیه که دنبالش بودم؛ یا خیلی از فکرا و عقایدی که به خاطر داشتنشون به خودم می بالیدم و واسه دیگران به خاطر نداشتنشون نچ نچ می کردم؛ یا آدمایی که همیشه ازشون بدم میومده و همیشه بهشون لبخند زدم؛ یا نگاه عاقل اندر سفیهی که به بهترین دوستم کردم وقتی به عقیده ام خندید؛ یا... هـِی...
الان که یه نگا به نقشه ی توی دستم میندازم می بینم که اون راهی که تو ذهنم بوده هزاری با راه نقشه ای که توی دستمه فرق داره.
چی؟ افسردگی؟ نه بابا... نمی دونم چرا وقتی به دنیای وافعی اطرافت فکر می کنی و تناقضی که با نقشه ی توی ذهنت داره،همه فکر می کنن افسردگی گرفتی...
اَه!!! اصلا ولش کن. نمی تونم اینجا درست حسابی حرف بزنم. خسته شدم از بس که نوشتم و بعد با یه نگاه به نوشته ام ترجیحدادم پاکش کنم.... بگذریم... مثل اینکه جای این حرفا اینجا نیس!!!
پ.ن: خوشحالم که بعد از 8 ماه دوباره دارم می نویسم.
یادمه وقتی کوچیک بودیم، چون سه تا خواهر بودیم که به فاصله ی کم از همدیگه به دنیا اومده بودیم،خیلی وقتا مامان و بابا دیگه کم میاوردن و نمی دونستن چی کار کنن که از صدای ما سه تا فقط 5 دقیقه راحت باشن.
یکی از ترفندهای بابا رو یادم میاد.
سه تاییمون رو ردیف می نشوند کنار همدیگه. می گفت دست به سینه بشینید. طوری که ساعت رو هم بتونیم ببینیم. بعد می گفت اگه یه ربع همین طور ساکت بشینید بهتون جایزه می دم. هروقت که عقربه بزرگه اومد اینجا...
بعد از یه ربع می رفت تو آشپزخونه و از توی کابینت سه تا آبنبات چوبی بزرگ از اون بیضی هایی که بهشون پاپیونه میاورد و یکی یه دونه میداد بهمون.ما هم مشغول خوردنش می شدیم و علاوه بر اون یه ربع، نیم ساعت دیگه هم از صدای ما در امون بودن.
یا اینکه مامان که ظهرها می خوابید و ما خوابمون نمیومد، اولش یه کم خودمونو می زدیم به خواب ولی بعدش کم کم از زیر ملافه میومدیم بیرون و می رفتیم توی اتاقی که بهش می گفتیم "اتاق اسباب بازیا". (آخه همیشه اسباب بازیامون وسطش ولو بود!!!...هنوزم اسمش همینه).اون وقت بود که پچ پچ هامون شروع می شد و خودتون بهتر از هرکسی می دونین که پچ پچ بچه ها یعنی چی ... بعد صدای مامان بلند می شد که باشه... نخوابین من هم اون چیزی رو که بعداز ظهر می خواستم بهتون بدم نمی دم!!! بعدش ما به زور هم که شده بود یه ربٌی دراز می کشیدیم... ولی خدایی هیچ وقت نزد زیر قولش.
یادمه با بچه های داییم می نشستیم و کارتون های والت دیسنی رو می دیدیم. اونقدر که همه ی حرفاشون رو حفظ می شدیم. یه بار که اومده بودن خونه مون با دختر داییم تصمیم گرفتیم که سیندرلا رو بازی کنیم. واسه همین یه سطل آب برداشتیم با یه دستمال و رفتیم تو حیاط . به یاد اون صحنه ای که سیندرلا شروع می کنه به برق انداختن کف سالن و "لوسی فر" میاد و با پاهای کثیف همه جا رو لک می کنه. اون روز فکر کنم پنجاه باری از این ور حیاط دستمال کشیدیم زمینو تا اونور حیاط .. یادش به خیر.گمونم اون روز، تمیزترین روز حیاطمون بود!!!
چه قدر خوب میشه که این خاطره ها تا ابد تو ذهن آدم بمونن.
غروب جمعه اس... تنها شعری که تا به حال بهم حس خیلی قشنگیدرباره ی انتظارجمعه داده این شعرهکه اینجا نوشتمشما هم بخونیدش:
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن، تبر به دست بت شکن، خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم، نه! برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی
خوندن مطلب جدید دوستم آبجی کوچیکه و نظرات دوستان راجبش، من رو وادار کرد که این پست رو بنویسم. در ضمن این رو هم بگم که این نوشته صرفاً اعتقادات منه و لزوما دلیلی نداره شما با اون موافق باشید. (قابل توجه کسایی که میخوان نظر همه رو موافق با خواسته ی خودشون کنن). من اصلا یه همچین قصدی ندارم. این هم عکس آبجی کوچیکه با پوشش جدیدش ترجیح می دم که صحبت هام رو در بخش های جدا گانه مطرح کنم: فلسفه حجاب: خوبه که یه کوچولو راجع به معنی حجاب و مفهومش و اینکه واسه چی باید پوشش مناسب رو داشته باشیم فکر بکنیم. بدون هیچ عناد و یا جبهه گیری. من فکر می کنم اونقدر درگیر حاشیه ها شدیم که از اصل قضیه جا موندیم. مرجع تقلید. این درست که مراجع تقلید عالمانی گرانقدر هستند که سال های زیادی از عمرشون رو صرف دانش اندوزی کردند؛ ولی اگه قرار باشه که من واسه رنگ لباسم هم از مرجع تقلیدم سوال کنم پس عقل و شعور آدما این وسط چه نقشی داره؟ این زیر سؤال بردن هویت انسانیه. یعنی اینکه من اونقدر از خودم قدرت فکر و تعقل ندارم که حتی راجع به رنگ لباسم خودم تصمیم بگیرم.
می گی کم حرف شدم... راست می گی. وقتی آدم ناگفته هاش زیاد می شه دیگه
حرفی برای گفتن نداره.
چقدر تو این گرما هوا سرد شده. از سرما تا حالا کلافه شدی؟ من شده ام. آخه این روزا هوا خیلی گرمه. دلم می خواد عینک نزدیک بینم گم بشه. وای دیدی چی شد؟ نقابم رو اشتباهی برداشتم. به جای "شادی" ، "بی تفاوتی" رو! دلم می خواد تو این اوضاع هیرو ویر اونقدر بزرگ بشم که دیگه به چشم نیام! چیه؟ چرا چشمات این جوری نگام می کنن؟ آره خب، حق داری، فِک کنم دارم هذیون می گم.
زن هر روز اولین کاری که می کرد این بود که بره کنار دریا و منتظر بشینه. این همون دریایی بود که عشقش رو ازش گرفته بود. ولی او هنوز باور نداشت. هر روز می نشست تا وقتی که خورشید برسه بالای سرش.اونوقت بر میگشت خونه.
نا امید که نه... ولی خسته شده بود.اون روز به جای خورشید، آسمون پر از ابر بود. دریا هم عصبانی تر از همیشه. ابرهای سیاه، نور روز رو کم کرده بودند. چیزی نگذشت که بغض آسمون ترکید و رگبار زد. در عرض چند ثانیه همه ی لباساش از خیسی به تنش چسبید. صورتش رو گرفت رو به آسمون... گریه امونش رو بریده بود. هیچی نمی خواست جز در کنار او بودن رو. روی ماسه ها زانو زد. چشماش رو بست. هنوز صورتش رو به آسمون بود. با دستاش شن های ساحل رو چنگ زد. قطره های بارونی که می خوردن به صورتش خیلی سنگین بودن. احساس درد می کرد... قواش رو جمع کرد و با همه ی توانی که داشت فریاد زد: خداااااااایااااافقط یه نشونه... تو رو به بزرگیت قسم فقط یه نشونه... ...
چشماش رو که باز کرد. متوجه شد که مدت زیادیه اونجا نشسته. دستاش رو نگاه کرد. نشونه ای که می خواست تو دستش بود: یه قطب نمای بی عقربه...
با نگاهی پر از التماس گفت: " اگه بری می میرم ". ولی او بدون حتی کوچکترین شنیدنی، رفت. ... دیگری مُرد. وقتی راه رفته رو برگشت، نمی تونست چیزی رو که می بینه باورکنه ... تنها چیزی که گفت این بود: " خدای من! فقط می خواستم امتحانش کنم... ".
چند سالیه حوالی 25 بهمن ماه (14 فوریه) که می شه، هیاهو و هیجان رو تو خیابون ها می بینیم. مغازه ها از اجناس کادویی لوکس و فانتزی غلغله می شوند. همه جا اسم valentine به گوش می خوره. حالا ببینیم که این valentine از کجا اومده:
" در قرن سوم میلادی که مطابق می شود با اوایل امپراتوری ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بوده به نام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشته. از جمله این که سربازی خوب خواهد جنگید که مجرد باشه(!). از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم غدقن می کنه. کلودیوس به قدری بی رحم و فرمانش به قدری قاطع بود که هیچ کس جرأت کمک به ازدواج سربازان رو نداشت. اما کشیشی بهنام والنتیوس (والنتاین) مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری می کرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار می شه و دستور می ده که والنتاین را به زندان بندازند و سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق، با قلبی عاشق اعدام می شه. بنابراین او را به عنوان فدایی راه عشق می دونند و از آن زمان نهاد و سمبلی می شه برای عشق!"
اما کمتر کسیه که بدونه در ایران باستان ، نه مثل رومی ها از سه قرن بعد از میلاد، که از بیست قرن قبل از میلاد، روزی موسوم به روز عشق بوده!
دلم می خواد تو خیابون شلنگ تخته بندازم و وقتی دارم راه می رم ، دستامو تکون بدم و آواز بخونم.
دلم می خواد وقتی یه بچه از پشت شونه ی باباش زل زده بهم ، واسش زبون و شکلک در بیارم.
دلم می خواد گوله برف درست کنم و به هرکی که دلم می خواد پرت کنم.
دلم می خواد تا تهِ ته ِ جدول کنار پیاده رو راه برم.
دلم می خواد با کولی سر چارراه گپ بزنم.
دلم می خواد تو گوش پسری که بهم متلک می گه جیغ بکشم تا کـَر بشه.
دلم می خواد از یه سرسره ی 15 متری بیام پایین.
دلم می خواد آدامسم رو از لای دندونام تا نیم متر جلوتر از دهنم بکشم.
دلم می خواد بشینم کنار جدول و باقالی داغ بخورم.
دلم می خواد دورخیز کنم و شیرجه برم تو برگای کپه ای ِ وسط پارک.
دلم می خواد روی برف ، بزرگ ، جوری که همه ببینن بنویسم : دوستتدارم . به هرکسی هم که گفت : کیو ؟ بگم: به تو چه...
دلم می خواد چیزبرگر پر از سس سفید رو جوری بخورم که همه ی صورتم سسی بشه.
دلم می خواد به ماشینی که دزدگیرش داره بهم چشمک می زنه، لگد بزنم.
دلم می خواد وقتی رگباره تو آبها شالاپ شالاپ کنم.
دلم می خواد موقع امتحانا همین جور، هِی ، کتابای غیر درسی بخونم. دلم می خواد یهوویی بپرم بغل مامانم و ماچشکنم تا چشماش گرد شن!!! دلم می خواد یخ گاز بزنم تا دندون خرابام از خواب بیدار شن!!! دلم می خواد برم عیادت سالمند ها. دلم خیلی چیزا می خواد... دلم می خواد... (این یکی رو دیگه فقط به خودت می گم)!!!
گل پری اخلاقم بهتر شده. همین جور حرف زدنم. مغرور. رک گو . فکور . متشخص.
خوردن جیگر رو دوست دارم، همین جور کتاب خوندن رو. بعضی وقتا زیادی به دیگران کمک می کنم. موسیقی گوش کردن رو هم دوس دارم.
دلم میخواد تو زندگیم فقط آدمایی باشن که باهاشون حال می کنم و مجبور نباشم واسه آداب معاشرت کذایی، با کسایی که نمیخوام همصحبت شم... دیگه... فعلا همین. اگه چیز دیگه ای یادم افتاد اضافه می کنم.