سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1386 - پرواز را به خاطر بسپار
هرگاه خداوند، بنده ای را دوست بدارد، عمل کردن به هشت صفت را به او الهام فرماید : چشمْ فروپوشیدن از محارم خدا، ترس از خداوند ـ جلّ ذِکرُه ـ، شرم، بردباری، شکیبایی، امانتداری، راستی و بخشندگی . [امام صادق علیه السلام]

نویسنده: گل پری چهارشنبه 86/3/30 ساعت 2:42 صبح .


یادمه وقتی کوچیک بودیم، nini چون سه تا خواهر بودیم که به فاصله ی کم از همدیگه به دنیا اومده بودیم،خیلی وقتا مامان و بابا دیگه کم میاوردن و نمی دونستن چی کار کنن که از صدای ما سه تا فقط 5 دقیقه راحت باشن. 

یکی از ترفندهای بابا رو یادم میاد.

سه تاییمون رو ردیف می نشوند کنار همدیگه. می گفت دست به سینه بشینید. طوری که ساعت رو هم بتونیم ببینیم. بعد می گفت اگه یه ربع همین طور ساکت بشینید بهتون جایزه می دم.:khande هروقت که عقربه بزرگه اومد اینجا...

بعد از یه ربع می رفت تو آشپزخونه و از توی کابینت سه تا آبنبات چوبی بزرگ از اون بیضی هایی که بهشون پاپیونه    میاورد و یکی یه دونه میداد بهمون. ما هم مشغول خوردنش می شدیم  و علاوه بر اون یه ربع، نیم ساعت دیگه هم از صدای ما در امون بودن.

        

یا اینکه مامان که ظهرها می خوابید و ما خوابمون نمیومد،khaab اولش یه کم خودمونو می زدیم به خواب ولی بعدش کم کم از زیر ملافه میومدیم بیرون ȇᔢ class=و می رفتیم توی اتاقی که بهش می گفتیم "اتاق اسباب بازیا". (آخه همیشه اسباب بازیامون وسطش ولو بود!!!...هنوزم اسمش همینه). اون وقت بود که پچ پچ هامون شروع می شد  و خودتون بهتر از هرکسی می دونین که پچ پچ بچه ها یعنی چی ... بعد صدای مامان بلند می شد که باشه... نخوابین من هم اون چیزی رو که بعداز ظهر می خواستم بهتون بدم نمی دم!!! بعدش ما به زور هم که شده بود یه ربٌی دراز می کشیدیم... ولی خدایی هیچ وقت نزد زیر قولش. :baby

یادمه با بچه های داییم می نشستیم و کارتون های والت دیسنی رو می دیدیم.   اونقدر که همه ی حرفاشون رو حفظ می شدیم. یه بار که اومده بودن خونه مون با دختر داییم تصمیم گرفتیم که سیندرلا رو بازی کنیم. واسه همین یه سطل آب برداشتیم با یه دستمال و رفتیم تو حیاط . به یاد اون صحنه ای که سیندرلا شروع می کنه به برق انداختن کف سالن و "لوسی فر" میاد و با پاهای کثیف همه جا رو لک می کنه:ghahram. اون روز فکر کنم پنجاه باری از این ور حیاط دستمال کشیدیم زمینو تا اونور حیاط  .. یادش به خیر.ohoomگمونم اون روز، تمیزترین روز حیاطمون  بود!!!

 
چه قدر خوب میشه که این خاطره ها تا ابد تو ذهن آدم بمونن. ohoom


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/3/25 ساعت 7:0 عصر .

غروب جمعه اس... تنها شعری که تا به حال بهم حس خیلی قشنگی درباره ی انتظار جمعه داده این شعره که اینجا نوشتم شما هم بخونیدش:

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دست بت شکن،
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم، نه!
برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی

                                       

حرف دل تو()


نویسنده: گل پری پنج شنبه 86/3/17 ساعت 12:39 صبح .

 

خوندن مطلب جدید دوستم آبجی کوچیکه و نظرات دوستان راجبش، من رو وادار کرد که این پست رو بنویسم. در ضمن این رو هم بگم که این نوشته صرفاً اعتقادات منه و لزوما دلیلی نداره شما با اون موافق باشید. (قابل توجه کسایی که میخوان نظر همه رو موافق با خواسته ی خودشون کنن). من اصلا یه همچین قصدی ندارم. این هم عکس آبجی کوچیکه با پوشش جدیدش
ترجیح می دم که صحبت هام رو در بخش های جدا گانه مطرح کنم:
فلسفه حجاب: خوبه که یه کوچولو راجع به معنی حجاب و مفهومش و اینکه واسه چی باید پوشش مناسب رو داشته باشیم فکر بکنیم. بدون هیچ عناد و یا جبهه گیری. من فکر می کنم اونقدر درگیر حاشیه ها شدیم که از اصل قضیه جا موندیم.
مرجع تقلید. این درست که مراجع تقلید عالمانی گرانقدر هستند که سال های زیادی از عمرشون رو صرف دانش اندوزی کردند؛ ولی اگه قرار باشه که من واسه رنگ لباسم هم از مرجع تقلیدم سوال کنم پس عقل و شعور آدما این وسط چه نقشی داره؟ این زیر سؤال بردن هویت انسانیه. یعنی اینکه من اونقدر از خودم قدرت فکر و تعقل ندارم که حتی راجع به رنگ لباسم خودم تصمیم بگیرم.

                                   ادامه مطلب...

حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/3/11 ساعت 7:0 صبح .

می گی کم حرف شدم... راست می گی. وقتی آدم ناگفته هاش زیاد می شه دیگه

حرفی برای گفتن نداره.
چقدر تو این گرما هوا سرد شده. از سرما تا حالا کلافه شدی؟ من شده ام. آخه این روزا هوا خیلی گرمه. دلم می خواد عینک نزدیک بینم گم بشه. وای دیدی چی شد؟ نقابم رو اشتباهی برداشتم. به جای "شادی" ، "بی تفاوتی" رو!
دلم می خواد تو این اوضاع هیرو ویر اونقدر بزرگ بشم که دیگه به چشم نیام! چیه؟ چرا چشمات این جوری نگام می کنن؟ آره خب، حق داری، فِک کنم دارم هذیون می گم.

بدنم که سرد شد با هم حرف می زنیم.

 

پ.ن: هیسس!!! امتحان دارم. توقع بیجا موقوف!!!! ... ( چی؟ بی تربیتم؟)


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/3/4 ساعت 4:2 عصر .

زن هر روز اولین کاری که می کرد این بود که بره کنار دریا و منتظر بشینه. این همون دریایی بود که عشقش رو ازش گرفته بود. ولی او هنوز باور نداشت. هر روز می نشست تا وقتی که خورشید برسه بالای سرش.اونوقت بر میگشت خونه.

نا امید که نه... ولی خسته شده بود.اون روز به جای خورشید، آسمون پر از ابر بود. دریا هم عصبانی تر از همیشه. ابرهای سیاه، نور روز رو کم کرده بودند.
چیزی نگذشت که بغض آسمون ترکید و رگبار زد. در عرض چند ثانیه همه ی لباساش از خیسی به تنش چسبید. صورتش رو گرفت رو به آسمون... گریه امونش رو بریده بود. هیچی نمی خواست جز در کنار او بودن رو.
روی ماسه ها زانو زد. چشماش رو بست. هنوز صورتش رو به آسمون بود. با دستاش شن های ساحل رو چنگ زد. قطره های بارونی که می خوردن به صورتش خیلی سنگین بودن. احساس درد می کرد... قواش رو جمع کرد و با همه ی توانی که داشت فریاد زد: خداااااااایااااا  فقط یه نشونه... تو رو به بزرگیت قسم فقط یه نشونه...
...

    

چشماش رو که باز کرد. متوجه شد که مدت زیادیه اونجا نشسته. دستاش رو نگاه کرد. نشونه ای که می خواست تو دستش بود: یه قطب نمای بی عقربه...


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری شنبه 86/2/29 ساعت 2:4 صبح .

با نگاهی پر از التماس گفت: " اگه بری می میرم ".
ولی او بدون حتی کوچکترین شنیدنی، رفت.
... دیگری مُرد.
وقتی راه رفته رو برگشت، نمی تونست چیزی رو که می بینه باورکنه ... تنها چیزی که گفت این بود: " خدای من! فقط می خواستم امتحانش کنم... ".

            

حرف دل تو()



وبلاگ من

این جا می تونی پیدام کنی


موضوعات وبلاگ

تعداد کل بازدید

تعداد بازدید امروز

درباره خودم
بهار 1386 - پرواز را به خاطر بسپار
گل پری
اخلاقم بهتر شده. همین جور حرف زدنم. مغرور. رک گو . فکور . متشخص. خوردن جیگر رو دوست دارم، همین جور کتاب خوندن رو. بعضی وقتا زیادی به دیگران کمک می کنم. موسیقی گوش کردن رو هم دوس دارم. دلم میخواد تو زندگیم فقط آدمایی باشن که باهاشون حال می کنم و مجبور نباشم واسه آداب معاشرت کذایی، با کسایی که نمیخوام همصحبت شم... دیگه... فعلا همین. اگه چیز دیگه ای یادم افتاد اضافه می کنم.

لوگوی خودم
بهار 1386 - پرواز را به خاطر بسپار


موسیقی وبلاگ

لوگوی دوستان

دوستان

عاشق آسمونی
پسر پاییزی
چم مهر
پاییزی ...
آقاشیر
سفیر دوستی
منطقه آزاد
پرنسس
نبض شاهتور
***رویا***
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
روان شناسی کودک
خنده بازار
آبجی کوچیکه
ساحره
بمب خنده
داستان های زیبا وخواندنی
عشق
سرما
حرفهای حسن اقا

بگذار تو معشوقم باشی !
اهرام
آغاز کسی باش که پایان تو باشد
جشن فرشته ها
بابا قصه گو
لیلی
*شازده کوچولو*
*** وبلاگ قبلی خودم ***
بچه های آسمان
فرهاد
عکس، مدل لباس، مانتو، ژاکت، سارافون دخترانه، زنانه، والپیپر زیبا


جستجو

در متن یاداشت و پیام


حضور و غیاب

اشتراک
 

آرشیو

طراح قالب