سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گل پری - پرواز را به خاطر بسپار
بنده، دانشمند نباشد مگر آنکه بر بالاتر ازخود حسد نورزد و فروتر از خود را خوار نشمرد [امام باقر علیه السلام]

نویسنده: گل پری شنبه 88/9/14 ساعت 1:24 صبح .

بعضی وقتا ظاهرت سالمه؛ خیلی سالم... انگار که همه چی واست رو به راهه. هرکی بهت نگاه می کنه متوجه هیچ تفاوتی نمی شه.  تو به ظاهر زنده ای، ولی به سختی داری نفس می کشی. راه بینی ت گرفته.... با دهن نفس می کشی؛ ولی هیشکی جز خودت تفاوتش رو نمی فهمه. بعضی وقتام هست که واقعاً همه چیت رو به راهه؛ ولی اون هوایی که توش نفس می کشی کثیفه. آره این یکی دیگه خیلی بده... تصمیم می گیری هوای اطرافت رو عوض کنی؛ اما چون امکان پذیر نیس بهتر می بینی که مکانت رو تغییر بدی. اونوقته که یه نفس عمیــــــــــــــــــــــــــق می کشی و انگار می خوای هرچی هوا تو دنیاست رو وارد ریه هات کنی... بعدش هم با چشمای بسته یه لبخند می زنی و احساس می کنی از همیشه آروم تری.

 

خدایا شکرت که امروز،هم بینی م سالمه و هم هوای تمیز دارم واسه نفس کشیدنم.
دیدم که خدا خیلی بزرگه... تا حالا هرچی ازش از ته دل خواستم زیاد منتظرم نذاشته.


حرف دل تو()

موضوعات یادداشت

نویسنده: گل پری چهارشنبه 88/4/17 ساعت 11:51 عصر .

توی این چند وقت به موضوعات زیادی فکر کردم، کتابای مختلف خوندم و راجع به چیزای زیادی نوشتم. ولی نمی دونم چرا توی این همه بی وقتی یه وقت چند دقیقه ای واسه اینجا پیدا نکردم.

تصمیم گرفتم اسیر آینده نشم. این چند وقت اون قدر از دغدغه ی آینده پر شده بودم که نمی فهمیدم گذروندن حالم چه جوریه. حالا می فهمم که مهم بودنِ چیزا، بستگی داره به میزان اهمیتی که ما بهشون می دیم. تازه فهمیدم که چه قدر آروم میشم وقتی که می شینم و واسه خودم ارزشامو واضح تر میکنم. اون وقته که تازه می فهمم چه دل مشغولیای دری وری ای دارم!

خدایا بهم تمرکز، دلی بی کینه و آرامش بده. آمــــــــــــــین.

دلم دریا میخواد.


حرف دل تو()

موضوعات یادداشت

نویسنده: گل پری یکشنبه 87/12/4 ساعت 12:59 صبح .

-  وقتی تاریخ پست قبلی رو دیدم خیلی تعجب کردم... 1سال!

میدونم چرا نمیومدم اینجا... چه قدر بده که آدم از خودش فرار کنه... این تنها کاریه که تقریبأ غیرممکنه. مگه میشه من جایی برم که "خودم" اونجا نباشه؟!

-  دلم پره از حرفای نگفته و داستانها و قصه هایی که شاید تا ابد اون تو بمونه و به هیچ کس نگمشون و فقط برام بشن خاطره.

- تازگیا به این نتیجه رسیدم که دقیقأ همون آدمایی که چشم دیدنشون رو ندارم دارن تمام انرژیم رو میگیرن... وای که چقدر غم انگیزه... کاش حداقل، انرژیم رو میدادم به کسایی که دوستشون دارم...

- چند ماهیه که مرحله ی جدیدی تو زندگیم باز شده. آدمای مختلف رو دیدم و شناختم و پر از تجربه های تلخ و شیرین شدم. وقتی آدم میره سر کاری که مدت ها منتظرش بوده و آرزوش رو داشته، همه تلاشش رو می کنه که بهترین باشه. حالا مهم نیس که بقیه خلاف این رو بخوان یا اذیتش کنن...

- بعد از مدت زیادی سر و کله زدن، تازه به این نتیجه رسیدم که هیچ کسی نمی تونه در مقابل خوبی، بدی کنه؛ اگرم این کار رو کرد ضررش واسه خودشه.

- اوشو خیلی قشنگ میگه: حقیقت یکی ست، غیر حقیقت بی شمار؛ راست یکی ست و دروغ ها بسیار؛ همانطور که سلامتی یکی ست و بیماری ها فراوان.

سخته پیرو حقیقت بودن... تصمیم دارم بهترین باشم... هر چی باشه، تصمیم بهترین بودن بهتر  از بی تصمیمیه!

- اونقدر فکر تو ذهنم هست که نمی دونم کدوم رو بگم و راجبش حرف بزنم! واسه همینم هس که این پست یه کم قاطی پاطی شد.

- بذار یه فال بگیرم ببینم چی میاد... خوبه ها! تو هم که داری می خونی نیت کن... خب وایسا  برم مولانا رو بیارم... بسم الله الرحمن الرحیم ...

 

صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم

وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم

صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم

چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم

تو ساقی خمّاری، یا دشمن هشیاری

یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم

جان ریخته شد بر تو،‌ آمیخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان، جان را، هله، بنوازم

هر خون که زمن روید، با خاک تو میگوید:

"با مهر تو همرنگم، با عشق تو هنبازم*."

در خانه ی آب و گِل، بی تست خراب این دل

یا خانه درآ، جانا، یا خانه بپردازم**

 

*انباز، شریک        **پرداختن، خالی کردن


حرف دل تو()

موضوعات یادداشت

نویسنده: گل پری سه شنبه 86/11/30 ساعت 2:40 صبح .

چیزایی رو که باید بگم جای دیگه گفتم...!

همیشه کتابهای "ریچارد باخ" به فکر میندازدم. همیشه هم دقیقا همون موقعی که باید بخونمش پیداش می کنم. مثل همین الان...

وقتی می فهمم که عشق واقعی چیه، چندشم می شه از خنده های دختر هرزه ای که تو نگاه اول فکر می کردم چشماش معصومن.

 

پ.ن: حتما کتاب "پلی به سوی جاودانگی" و "یگانه" ی ریچارد باخ رو بخونید. البته "یگانه" دنباله ی کتاب اوله.


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/11/19 ساعت 2:1 صبح .

چه حالی بهت دست می ده اگه نقشه ی گنج دستت باشه و ببینی که دقیقا رسیدی به اونجایی که روی نقشه ضربدر زده شده و جای گنجه... ولی گنجی در کار نیس؟؟؟!!! چون نقشه قلابیه!

                                                                                                                                  

فک کن یه نقشه توی ذهنت می کشی از زندگی ایده آلی که آرزوش رو داری و بر اساس اون شروع می کنی به حرکت. هی می ری و می ری. یه جاهایی که می رسی به خودت ایول می گی و یه جورایی مطمئن می شی که این همون چیزیه که می خواستم... جایی که الان هستم همون جاییه که دقیقا توی نقشه مشخص شده باید باشم. پس درست اومدم!...

یه نگا می ندازم به نقشه ی زندگیم. خیلی جاهایی رو که اشتباه اومدم دوست دارم لاک غلط گیر بگیرم... رشته و دانشگاهی که میرم و سه سال به دروغ به همه ازش ابراز رضایت کردم و وانمود به اینکه این همون چیزیه که دنبالش بودم؛ یا خیلی از فکرا و عقایدی که به خاطر داشتنشون به خودم می بالیدم و واسه دیگران به خاطر نداشتنشون نچ نچ می کردم؛ یا آدمایی که همیشه ازشون بدم میومده و همیشه بهشون لبخند زدم؛ یا نگاه عاقل اندر سفیهی که به بهترین دوستم کردم وقتی به عقیده ام خندید؛ یا... هـِی...

                                   

الان که یه نگا به نقشه ی توی دستم میندازم می بینم که اون راهی که تو ذهنم بوده هزاری با راه نقشه ای که توی دستمه فرق داره.

چی؟ افسردگی؟ نه بابا... نمی دونم چرا وقتی به دنیای وافعی اطرافت فکر می کنی و تناقضی که با نقشه ی توی ذهنت داره،  همه فکر می کنن افسردگی گرفتی...

اَه!!! اصلا ولش کن. نمی تونم اینجا درست حسابی حرف بزنم. خسته شدم از بس که نوشتم و بعد با یه نگاه به نوشته ام ترجیح  دادم پاکش کنم.... بگذریم... مثل اینکه جای این حرفا اینجا نیس!!!

 

پ.ن: خوشحالم که بعد از 8 ماه دوباره دارم می نویسم.


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری چهارشنبه 86/3/30 ساعت 2:42 صبح .


یادمه وقتی کوچیک بودیم، nini چون سه تا خواهر بودیم که به فاصله ی کم از همدیگه به دنیا اومده بودیم،خیلی وقتا مامان و بابا دیگه کم میاوردن و نمی دونستن چی کار کنن که از صدای ما سه تا فقط 5 دقیقه راحت باشن. 

یکی از ترفندهای بابا رو یادم میاد.

سه تاییمون رو ردیف می نشوند کنار همدیگه. می گفت دست به سینه بشینید. طوری که ساعت رو هم بتونیم ببینیم. بعد می گفت اگه یه ربع همین طور ساکت بشینید بهتون جایزه می دم.:khande هروقت که عقربه بزرگه اومد اینجا...

بعد از یه ربع می رفت تو آشپزخونه و از توی کابینت سه تا آبنبات چوبی بزرگ از اون بیضی هایی که بهشون پاپیونه    میاورد و یکی یه دونه میداد بهمون. ما هم مشغول خوردنش می شدیم  و علاوه بر اون یه ربع، نیم ساعت دیگه هم از صدای ما در امون بودن.

        

یا اینکه مامان که ظهرها می خوابید و ما خوابمون نمیومد،khaab اولش یه کم خودمونو می زدیم به خواب ولی بعدش کم کم از زیر ملافه میومدیم بیرون ȇᔢ class=و می رفتیم توی اتاقی که بهش می گفتیم "اتاق اسباب بازیا". (آخه همیشه اسباب بازیامون وسطش ولو بود!!!...هنوزم اسمش همینه). اون وقت بود که پچ پچ هامون شروع می شد  و خودتون بهتر از هرکسی می دونین که پچ پچ بچه ها یعنی چی ... بعد صدای مامان بلند می شد که باشه... نخوابین من هم اون چیزی رو که بعداز ظهر می خواستم بهتون بدم نمی دم!!! بعدش ما به زور هم که شده بود یه ربٌی دراز می کشیدیم... ولی خدایی هیچ وقت نزد زیر قولش. :baby

یادمه با بچه های داییم می نشستیم و کارتون های والت دیسنی رو می دیدیم.   اونقدر که همه ی حرفاشون رو حفظ می شدیم. یه بار که اومده بودن خونه مون با دختر داییم تصمیم گرفتیم که سیندرلا رو بازی کنیم. واسه همین یه سطل آب برداشتیم با یه دستمال و رفتیم تو حیاط . به یاد اون صحنه ای که سیندرلا شروع می کنه به برق انداختن کف سالن و "لوسی فر" میاد و با پاهای کثیف همه جا رو لک می کنه:ghahram. اون روز فکر کنم پنجاه باری از این ور حیاط دستمال کشیدیم زمینو تا اونور حیاط  .. یادش به خیر.ohoomگمونم اون روز، تمیزترین روز حیاطمون  بود!!!

 
چه قدر خوب میشه که این خاطره ها تا ابد تو ذهن آدم بمونن. ohoom


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/3/25 ساعت 7:0 عصر .

غروب جمعه اس... تنها شعری که تا به حال بهم حس خیلی قشنگی درباره ی انتظار جمعه داده این شعره که اینجا نوشتم شما هم بخونیدش:

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دست بت شکن،
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم، نه!
برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام
دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی

                                       

حرف دل تو()


نویسنده: گل پری پنج شنبه 86/3/17 ساعت 12:39 صبح .

 

خوندن مطلب جدید دوستم آبجی کوچیکه و نظرات دوستان راجبش، من رو وادار کرد که این پست رو بنویسم. در ضمن این رو هم بگم که این نوشته صرفاً اعتقادات منه و لزوما دلیلی نداره شما با اون موافق باشید. (قابل توجه کسایی که میخوان نظر همه رو موافق با خواسته ی خودشون کنن). من اصلا یه همچین قصدی ندارم. این هم عکس آبجی کوچیکه با پوشش جدیدش
ترجیح می دم که صحبت هام رو در بخش های جدا گانه مطرح کنم:
فلسفه حجاب: خوبه که یه کوچولو راجع به معنی حجاب و مفهومش و اینکه واسه چی باید پوشش مناسب رو داشته باشیم فکر بکنیم. بدون هیچ عناد و یا جبهه گیری. من فکر می کنم اونقدر درگیر حاشیه ها شدیم که از اصل قضیه جا موندیم.
مرجع تقلید. این درست که مراجع تقلید عالمانی گرانقدر هستند که سال های زیادی از عمرشون رو صرف دانش اندوزی کردند؛ ولی اگه قرار باشه که من واسه رنگ لباسم هم از مرجع تقلیدم سوال کنم پس عقل و شعور آدما این وسط چه نقشی داره؟ این زیر سؤال بردن هویت انسانیه. یعنی اینکه من اونقدر از خودم قدرت فکر و تعقل ندارم که حتی راجع به رنگ لباسم خودم تصمیم بگیرم.

                                   ادامه مطلب...

حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/3/11 ساعت 7:0 صبح .

می گی کم حرف شدم... راست می گی. وقتی آدم ناگفته هاش زیاد می شه دیگه

حرفی برای گفتن نداره.
چقدر تو این گرما هوا سرد شده. از سرما تا حالا کلافه شدی؟ من شده ام. آخه این روزا هوا خیلی گرمه. دلم می خواد عینک نزدیک بینم گم بشه. وای دیدی چی شد؟ نقابم رو اشتباهی برداشتم. به جای "شادی" ، "بی تفاوتی" رو!
دلم می خواد تو این اوضاع هیرو ویر اونقدر بزرگ بشم که دیگه به چشم نیام! چیه؟ چرا چشمات این جوری نگام می کنن؟ آره خب، حق داری، فِک کنم دارم هذیون می گم.

بدنم که سرد شد با هم حرف می زنیم.

 

پ.ن: هیسس!!! امتحان دارم. توقع بیجا موقوف!!!! ... ( چی؟ بی تربیتم؟)


حرف دل تو()


نویسنده: گل پری جمعه 86/3/4 ساعت 4:2 عصر .

زن هر روز اولین کاری که می کرد این بود که بره کنار دریا و منتظر بشینه. این همون دریایی بود که عشقش رو ازش گرفته بود. ولی او هنوز باور نداشت. هر روز می نشست تا وقتی که خورشید برسه بالای سرش.اونوقت بر میگشت خونه.

نا امید که نه... ولی خسته شده بود.اون روز به جای خورشید، آسمون پر از ابر بود. دریا هم عصبانی تر از همیشه. ابرهای سیاه، نور روز رو کم کرده بودند.
چیزی نگذشت که بغض آسمون ترکید و رگبار زد. در عرض چند ثانیه همه ی لباساش از خیسی به تنش چسبید. صورتش رو گرفت رو به آسمون... گریه امونش رو بریده بود. هیچی نمی خواست جز در کنار او بودن رو.
روی ماسه ها زانو زد. چشماش رو بست. هنوز صورتش رو به آسمون بود. با دستاش شن های ساحل رو چنگ زد. قطره های بارونی که می خوردن به صورتش خیلی سنگین بودن. احساس درد می کرد... قواش رو جمع کرد و با همه ی توانی که داشت فریاد زد: خداااااااایااااا  فقط یه نشونه... تو رو به بزرگیت قسم فقط یه نشونه...
...

    

چشماش رو که باز کرد. متوجه شد که مدت زیادیه اونجا نشسته. دستاش رو نگاه کرد. نشونه ای که می خواست تو دستش بود: یه قطب نمای بی عقربه...


حرف دل تو()


<      1   2   3      >

وبلاگ من

این جا می تونی پیدام کنی


موضوعات وبلاگ

تعداد کل بازدید

تعداد بازدید امروز

درباره خودم
گل پری - پرواز را به خاطر بسپار
گل پری
اخلاقم بهتر شده. همین جور حرف زدنم. مغرور. رک گو . فکور . متشخص. خوردن جیگر رو دوست دارم، همین جور کتاب خوندن رو. بعضی وقتا زیادی به دیگران کمک می کنم. موسیقی گوش کردن رو هم دوس دارم. دلم میخواد تو زندگیم فقط آدمایی باشن که باهاشون حال می کنم و مجبور نباشم واسه آداب معاشرت کذایی، با کسایی که نمیخوام همصحبت شم... دیگه... فعلا همین. اگه چیز دیگه ای یادم افتاد اضافه می کنم.

لوگوی خودم
گل پری - پرواز را به خاطر بسپار


موسیقی وبلاگ

لوگوی دوستان

دوستان

عاشق آسمونی
پسر پاییزی
چم مهر
پاییزی ...
آقاشیر
سفیر دوستی
منطقه آزاد
پرنسس
نبض شاهتور
***رویا***
آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
روان شناسی کودک
خنده بازار
آبجی کوچیکه
ساحره
بمب خنده
داستان های زیبا وخواندنی
عشق
سرما
حرفهای حسن اقا

بگذار تو معشوقم باشی !
اهرام
آغاز کسی باش که پایان تو باشد
جشن فرشته ها
بابا قصه گو
لیلی
*شازده کوچولو*
*** وبلاگ قبلی خودم ***
بچه های آسمان
فرهاد
عکس، مدل لباس، مانتو، ژاکت، سارافون دخترانه، زنانه، والپیپر زیبا


جستجو

در متن یاداشت و پیام


حضور و غیاب

اشتراک
 

آرشیو

طراح قالب