زن هر روز اولین کاری که می کرد این بود که بره کنار دریا و منتظر بشینه. این همون دریایی بود که عشقش رو ازش گرفته بود. ولی او هنوز باور نداشت. هر روز می نشست تا وقتی که خورشید برسه بالای سرش.اونوقت بر میگشت خونه.
نا امید که نه... ولی خسته شده بود.اون روز به جای خورشید، آسمون پر از ابر بود. دریا هم عصبانی تر از همیشه. ابرهای سیاه، نور روز رو کم کرده بودند.
چیزی نگذشت که بغض آسمون ترکید و رگبار زد. در عرض چند ثانیه همه ی لباساش از خیسی به تنش چسبید. صورتش رو گرفت رو به آسمون... گریه امونش رو بریده بود. هیچی نمی خواست جز در کنار او بودن رو.
روی ماسه ها زانو زد. چشماش رو بست. هنوز صورتش رو به آسمون بود. با دستاش شن های ساحل رو چنگ زد. قطره های بارونی که می خوردن به صورتش خیلی سنگین بودن. احساس درد می کرد... قواش رو جمع کرد و با همه ی توانی که داشت فریاد زد: خداااااااایااااا فقط یه نشونه... تو رو به بزرگیت قسم فقط یه نشونه...
...
چشماش رو که باز کرد. متوجه شد که مدت زیادیه اونجا نشسته. دستاش رو نگاه کرد. نشونه ای که می خواست تو دستش بود: یه قطب نمای بی عقربه...