دلم هوای معصومیت کودکیم رو کرده. هوای اون روزایی که تنها دغدغه ام این بود که ظهرای تابستون جوری بیصدا بازی کنم که مامانم از خواب بیدار نشه... دلم برای وقتی تنگ شده که بعد از ظهرا همه همسایه ها میومدن تو کوچه ی عریضمون و کل کوچه رو با سطلای پر از آب چاه میشستن بدون اینکه نگران پول قبض آب باشن... در این بین هم کلی می گفتن و میخندیدن.
اون وقتا که همسایه ی کناریمون بدون ترس از دزدهای جان و ناموس؛ درِ حیاطش رو به رسم کشوری که قبلا توش زندگی میکرد سوراخ کرده بود و بندی ازش رد کرده بود که هروقت میکشیدیش می تونستی وارد حیاطشون بشی و همیشه هم از اون غذاهای خوشمزه ی عربی داشت: کبّه، فلافل، کاهی، کلوچه عربی و... آخ که طعم ادویه هاش رو هنوز یادمه...
دلم هوای کوچه مون رو کرده که همه ی خونه های توش ویلایی و یه دست بودن با درختای چنار بلند...
یاد اون موقعا بخیر که با دوستم و آبجی کوچیکم وقتی از مدرسه برمیگشتیم یه ساندویچ می خریدیم و سه قسمتش می کردیم و تا برسیم خونه به دور از چشم مامانم میخوردیمش که نگه: مگه من ناهار درست نکردم؟...
یادش بخیر دوران ابتدایی که همیشه مشقای ریاضیم رو میذاشتم واسه ساعت ده شب و با گریه و خواب حلشون می کردم...
آخ که چقدر دلم کودکیم رو میخواد... بابام رو میخواد... خیلی زیاد...