پارسال تقریبا همین موقعا بود... خیلی داغون بودم و روحم از همه کس و همه چیز خسته شده بود... به جایی رسیده بودم که فکر می کردم امکان نداره توی زندگیم چیزایی رو که همیشه آرزوشونو دارم داشته باشم... آدما که نا امیدم کرده بودن بدتر از همه، امیدم رو از خدا هم بریده بودم... یادمه که به خودم و خدا یه زمانی رو دادم و پیش خودم گفتم اگه تا فلان موقع همه چی درست نشه و تو مسیر قرار نگیرم واسه همیشه قید همه چی رومیزنم و به جای زندگی فقط زنده می مونم... میشم یه آدمی که تو دنیا براش هیچی تفاوتی نداره...
یادمه که کلافه و مأیوس بودم...داشتم دیوونه می شدم. نشستم سر جانماز و اونقدر زجه زدم که همه توانم رو از دست دادم... به جایی رسیدم که دیگه حتی توان گریه کردن هم نداشتم... شرایط نا امیدی به قدری بهم فشار آورده بود که نزدیک بود خودم رو به امید اینکه دیگه دریایی با آبی زلال نیست بندازم توی باتلاق و دلم رو خوش کنم که توی دنیا فقط من نیستم که تو باتلاق ولی با یاد دریا زندگی خواهم کرد...
ولی خدا مهربون تر از اونی بود که من فکرشو میکردم... سر به زنگاه دستم رو گرفت و کشیدتم بالا و نه فقط نذاشت خودم رو غرق کنم که اونقدر قدرت این کشیدنش زیاد بود که من رو به پرواز درآورد...
الان که خودم رو با شرایط و روحیات و افکار پارسالم می سنجم خدا رو شکر می کنم. خدایا شکرت که پرواز رو یادم دادی...