زیاد راه رفته بودم و واسه همین هم خیلی خسته شده بودم. ولی هنوز احساس گرسنگی نمی کردم. فقط یه کم تشنه ام بود. با وجودی که راه خیلی طاقت فرسا بود ولی راستش، تنهایی ، بیشتر از سختی راه اذیتم می کرد.
راه واسم نا آشنا بود ولی نمی دونم چرا احساس غریبی هم نمی کردم. واسه خودم هم عجیب بود. انگار که راه رو از قبل بلد باشم. نمی دونم از کجا. ولی یادمه که استرس نداشتم. خیلی آروم بودم.
دیگه راه رفتنم داشت خیلی طولانی می شد. چند لحظه بعد از اینکه تصمیم به برگشت گرفتم دیدمش. اول کلبه رو... همون کلبه ی تو رو. بعد هم ... بعد هم خودت رو که مشغول جمع کردن چوب بودی. همون بیرون کلبه... خوب یادمه داشتی همون آهنگی رو که همیشه زیرلب با خودت زمزمه می کردی حالا با سوت می زدی. ضربان قلبم ناخودآگاه تند شده بود. شایدم خودم می خواستم که اونقدر تند بزنه که تو از صداش برگردی به طرفم. اونقدر با دقت نگاهت می کردم که با وجودی که خیلی ازت فاصله داشتم ولی برق دونه های عرق روی پیشونیت رو هم می تونستم ببینم.
اونقدر پر انرژی و گرم مشغول کارت بودی... اونقدر توی صورتت شادی بود که جرأت نکردم بیام جلو. می دونی چرا؟ آخه اون چیزی رو که می خواستم - یا شایدم نمی خواستم - اون موقع از اون برق شادی فهمیدم. آره! این رو فهمیدم که پشت همه اون شادی ها و بی خیالی هات یه آرامش بزرگه. وای خدای من! تو به آرامش رسیده بودی. تو بدون من به آرامش رسیده بودی.
می دونی؟ من این همه راه اومده بودم، این همه سختی تنها اومدن رو تحمل کرده بودم، فقط واسه این که دیگه تنها نباشم. اومدم که تو هم تنها نباشی. ولی با اولین نگاه می شد فهمیدکه توی چهره ی تو هیچ اثری از غم تنهایی نیست.
من اون موقع از خوشحالی و آرامش تو شاد شدم. نمی دونم... شاید هم وانمود کردم که شادم. آره! الان دیگه حتما مطمئنم که وانمود کردم.
کاش همون موقع میومدم جلو و همه چی رو از خودت می پرسیدم. کاش باهات حرف می زدم. کاش این شهامت رو داشتم... کاش این کار رو می کردم که بعد از این همه سال، هر روز یه سؤال بزرگ رو با خودم یدک نکشم.
سؤالی که جوابش اون موقع واسم فقط یه حدس بود. حدسی که به خاطرش رفتم و تنهاییم رو با هیچ کس دیگه ای تقسیم نکردم.