- وقتی تاریخ پست قبلی رو دیدم خیلی تعجب کردم... 1سال!
میدونم چرا نمیومدم اینجا... چه قدر بده که آدم از خودش فرار کنه... این تنها کاریه که تقریبأ غیرممکنه. مگه میشه من جایی برم که "خودم" اونجا نباشه؟!
- دلم پره از حرفای نگفته و داستانها و قصه هایی که شاید تا ابد اون تو بمونه و به هیچ کس نگمشون و فقط برام بشن خاطره.
- تازگیا به این نتیجه رسیدم که دقیقأ همون آدمایی که چشم دیدنشون رو ندارم دارن تمام انرژیم رو میگیرن... وای که چقدر غم انگیزه... کاش حداقل، انرژیم رو میدادم به کسایی که دوستشون دارم...
- چند ماهیه که مرحله ی جدیدی تو زندگیم باز شده. آدمای مختلف رو دیدم و شناختم و پر از تجربه های تلخ و شیرین شدم. وقتی آدم میره سر کاری که مدت ها منتظرش بوده و آرزوش رو داشته، همه تلاشش رو می کنه که بهترین باشه. حالا مهم نیس که بقیه خلاف این رو بخوان یا اذیتش کنن...
- بعد از مدت زیادی سر و کله زدن، تازه به این نتیجه رسیدم که هیچ کسی نمی تونه در مقابل خوبی، بدی کنه؛ اگرم این کار رو کرد ضررش واسه خودشه.
- اوشو خیلی قشنگ میگه: حقیقت یکی ست، غیر حقیقت بی شمار؛ راست یکی ست و دروغ ها بسیار؛ همانطور که سلامتی یکی ست و بیماری ها فراوان.
سخته پیرو حقیقت بودن... تصمیم دارم بهترین باشم... هر چی باشه، تصمیم بهترین بودن بهتر از بی تصمیمیه!
- اونقدر فکر تو ذهنم هست که نمی دونم کدوم رو بگم و راجبش حرف بزنم! واسه همینم هس که این پست یه کم قاطی پاطی شد.
- بذار یه فال بگیرم ببینم چی میاد... خوبه ها! تو هم که داری می خونی نیت کن... خب وایسا برم مولانا رو بیارم... بسم الله الرحمن الرحیم ...
صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم
تو ساقی خمّاری، یا دشمن هشیاری
یا آنکه کنی ویران هر خانه که می سازم
جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان، جان را، هله، بنوازم
هر خون که زمن روید، با خاک تو میگوید:
"با مهر تو همرنگم، با عشق تو هنبازم*."
در خانه ی آب و گِل، بی تست خراب این دل
یا خانه درآ، جانا، یا خانه بپردازم**
*انباز، شریک **پرداختن، خالی کردن