چه حالی بهت دست می ده اگه نقشه ی گنج دستت باشه و ببینی که دقیقا رسیدی به اونجایی که روی نقشه ضربدر زده شده و جای گنجه... ولی گنجی در کار نیس؟؟؟!!! چون نقشه قلابیه!
فک کن یه نقشه توی ذهنت می کشی از زندگی ایده آلی که آرزوش رو داری و بر اساس اون شروع می کنی به حرکت. هی می ری و می ری. یه جاهایی که می رسی به خودت ایول می گی و یه جورایی مطمئن می شی که این همون چیزیه که می خواستم... جایی که الان هستم همون جاییه که دقیقا توی نقشه مشخص شده باید باشم. پس درست اومدم!...
یه نگا می ندازم به نقشه ی زندگیم. خیلی جاهایی رو که اشتباه اومدم دوست دارم لاک غلط گیر بگیرم... رشته و دانشگاهی که میرم و سه سال به دروغ به همه ازش ابراز رضایت کردم و وانمود به اینکه این همون چیزیه که دنبالش بودم؛ یا خیلی از فکرا و عقایدی که به خاطر داشتنشون به خودم می بالیدم و واسه دیگران به خاطر نداشتنشون نچ نچ می کردم؛ یا آدمایی که همیشه ازشون بدم میومده و همیشه بهشون لبخند زدم؛ یا نگاه عاقل اندر سفیهی که به بهترین دوستم کردم وقتی به عقیده ام خندید؛ یا... هـِی...
الان که یه نگا به نقشه ی توی دستم میندازم می بینم که اون راهی که تو ذهنم بوده هزاری با راه نقشه ای که توی دستمه فرق داره.
چی؟ افسردگی؟ نه بابا... نمی دونم چرا وقتی به دنیای وافعی اطرافت فکر می کنی و تناقضی که با نقشه ی توی ذهنت داره، همه فکر می کنن افسردگی گرفتی...
اَه!!! اصلا ولش کن. نمی تونم اینجا درست حسابی حرف بزنم. خسته شدم از بس که نوشتم و بعد با یه نگاه به نوشته ام ترجیح دادم پاکش کنم.... بگذریم... مثل اینکه جای این حرفا اینجا نیس!!!
پ.ن: خوشحالم که بعد از 8 ماه دوباره دارم می نویسم.