نمی تونستم تمرکز کنم. برای چندمین بار بود که داشتم یه پاراگراف رو می خوندم بدون این که بفهمم دارم چی می خونم: "تحلیل مذکور می تواند هسته ی مرکزی پاسخ به... "
زندگی پر از تجربه های تلخیه که عادت کردن به بعضی هاشون کار خیلی سختیه. همین تلخی ها رو هم نمی گم نباشن چون با بودنشون خیلی چیزا به آدم یاد می دن. ولی بد بیاری مال وقتیه که آدم رو غافلگیر می کنن.
وقتی کسی اسم یه تجربه ی تلخ رو میاره، شاید یه شکست عظیم رو توی ذهن تداعی کنه. در صورتی که خیلی وقتا حتی زدن حرفی که نباید، به یه دوست، می تونه یه تجربه تلخ باشه...
با دستام کل صورتم رو پوشوندم. چشامو بستم ... هیچ صدایی نبود. فقط صدای تسمه کولر... واسه چند لحظه یا نمی دونم شاید دقیقه، تو همون حالت موندم....
حالا دیگه چشمام رو باز کردم و یه نفس عمیـــــــــــــق !!! نگاهم رو انداختم رو صفحه کتاب و شروع کردم به خوندن: "تحلیل مذکور می تواند... "
...
مهم اینه که این تجربه ها باشن یا نه، زندگی ادامه داره. و مهم تر اون چیزیه که تلخی ها میخوان بهمون بگن.
پ.ن : دیدن پیشرفت کسایی که دوستشون دارم حس قشنگی بهم می ده.