یادمه وقتی کوچیک بودیم، چون سه تا خواهر بودیم که به فاصله ی کم از همدیگه به دنیا اومده بودیم،خیلی وقتا مامان و بابا دیگه کم میاوردن و نمی دونستن چی کار کنن که از صدای ما سه تا فقط 5 دقیقه راحت باشن.
یکی از ترفندهای بابا رو یادم میاد.
سه تاییمون رو ردیف می نشوند کنار همدیگه. می گفت دست به سینه بشینید. طوری که ساعت رو هم بتونیم ببینیم. بعد می گفت اگه یه ربع همین طور ساکت بشینید بهتون جایزه می دم. هروقت که عقربه بزرگه اومد اینجا...
بعد از یه ربع می رفت تو آشپزخونه و از توی کابینت سه تا آبنبات چوبی بزرگ از اون بیضی هایی که بهشون پاپیونه میاورد و یکی یه دونه میداد بهمون.ما هم مشغول خوردنش می شدیم و علاوه بر اون یه ربع، نیم ساعت دیگه هم از صدای ما در امون بودن.
یا اینکه مامان که ظهرها می خوابید و ما خوابمون نمیومد، اولش یه کم خودمونو می زدیم به خواب ولی بعدش کم کم از زیر ملافه میومدیم بیرون و می رفتیم توی اتاقی که بهش می گفتیم "اتاق اسباب بازیا". (آخه همیشه اسباب بازیامون وسطش ولو بود!!!...هنوزم اسمش همینه).اون وقت بود که پچ پچ هامون شروع می شد و خودتون بهتر از هرکسی می دونین که پچ پچ بچه ها یعنی چی ... بعد صدای مامان بلند می شد که باشه... نخوابین من هم اون چیزی رو که بعداز ظهر می خواستم بهتون بدم نمی دم!!! بعدش ما به زور هم که شده بود یه ربٌی دراز می کشیدیم... ولی خدایی هیچ وقت نزد زیر قولش.
یادمه با بچه های داییم می نشستیم و کارتون های والت دیسنی رو می دیدیم. اونقدر که همه ی حرفاشون رو حفظ می شدیم. یه بار که اومده بودن خونه مون با دختر داییم تصمیم گرفتیم که سیندرلا رو بازی کنیم. واسه همین یه سطل آب برداشتیم با یه دستمال و رفتیم تو حیاط . به یاد اون صحنه ای که سیندرلا شروع می کنه به برق انداختن کف سالن و "لوسی فر" میاد و با پاهای کثیف همه جا رو لک می کنه. اون روز فکر کنم پنجاه باری از این ور حیاط دستمال کشیدیم زمینو تا اونور حیاط .. یادش به خیر.گمونم اون روز، تمیزترین روز حیاطمون بود!!!
چه قدر خوب میشه که این خاطره ها تا ابد تو ذهن آدم بمونن.
غروب جمعه اس... تنها شعری که تا به حال بهم حس خیلی قشنگیدرباره ی انتظارجمعه داده این شعرهکه اینجا نوشتمشما هم بخونیدش:
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن، تبر به دست بت شکن، خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم، نه! برای عده ای ولی چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی
خوندن مطلب جدید دوستم آبجی کوچیکه و نظرات دوستان راجبش، من رو وادار کرد که این پست رو بنویسم. در ضمن این رو هم بگم که این نوشته صرفاً اعتقادات منه و لزوما دلیلی نداره شما با اون موافق باشید. (قابل توجه کسایی که میخوان نظر همه رو موافق با خواسته ی خودشون کنن). من اصلا یه همچین قصدی ندارم. این هم عکس آبجی کوچیکه با پوشش جدیدش ترجیح می دم که صحبت هام رو در بخش های جدا گانه مطرح کنم: فلسفه حجاب: خوبه که یه کوچولو راجع به معنی حجاب و مفهومش و اینکه واسه چی باید پوشش مناسب رو داشته باشیم فکر بکنیم. بدون هیچ عناد و یا جبهه گیری. من فکر می کنم اونقدر درگیر حاشیه ها شدیم که از اصل قضیه جا موندیم. مرجع تقلید. این درست که مراجع تقلید عالمانی گرانقدر هستند که سال های زیادی از عمرشون رو صرف دانش اندوزی کردند؛ ولی اگه قرار باشه که من واسه رنگ لباسم هم از مرجع تقلیدم سوال کنم پس عقل و شعور آدما این وسط چه نقشی داره؟ این زیر سؤال بردن هویت انسانیه. یعنی اینکه من اونقدر از خودم قدرت فکر و تعقل ندارم که حتی راجع به رنگ لباسم خودم تصمیم بگیرم.
می گی کم حرف شدم... راست می گی. وقتی آدم ناگفته هاش زیاد می شه دیگه
حرفی برای گفتن نداره.
چقدر تو این گرما هوا سرد شده. از سرما تا حالا کلافه شدی؟ من شده ام. آخه این روزا هوا خیلی گرمه. دلم می خواد عینک نزدیک بینم گم بشه. وای دیدی چی شد؟ نقابم رو اشتباهی برداشتم. به جای "شادی" ، "بی تفاوتی" رو! دلم می خواد تو این اوضاع هیرو ویر اونقدر بزرگ بشم که دیگه به چشم نیام! چیه؟ چرا چشمات این جوری نگام می کنن؟ آره خب، حق داری، فِک کنم دارم هذیون می گم.
زن هر روز اولین کاری که می کرد این بود که بره کنار دریا و منتظر بشینه. این همون دریایی بود که عشقش رو ازش گرفته بود. ولی او هنوز باور نداشت. هر روز می نشست تا وقتی که خورشید برسه بالای سرش.اونوقت بر میگشت خونه.
نا امید که نه... ولی خسته شده بود.اون روز به جای خورشید، آسمون پر از ابر بود. دریا هم عصبانی تر از همیشه. ابرهای سیاه، نور روز رو کم کرده بودند. چیزی نگذشت که بغض آسمون ترکید و رگبار زد. در عرض چند ثانیه همه ی لباساش از خیسی به تنش چسبید. صورتش رو گرفت رو به آسمون... گریه امونش رو بریده بود. هیچی نمی خواست جز در کنار او بودن رو. روی ماسه ها زانو زد. چشماش رو بست. هنوز صورتش رو به آسمون بود. با دستاش شن های ساحل رو چنگ زد. قطره های بارونی که می خوردن به صورتش خیلی سنگین بودن. احساس درد می کرد... قواش رو جمع کرد و با همه ی توانی که داشت فریاد زد: خداااااااایااااافقط یه نشونه... تو رو به بزرگیت قسم فقط یه نشونه... ...
چشماش رو که باز کرد. متوجه شد که مدت زیادیه اونجا نشسته. دستاش رو نگاه کرد. نشونه ای که می خواست تو دستش بود: یه قطب نمای بی عقربه...
با نگاهی پر از التماس گفت: " اگه بری می میرم ". ولی او بدون حتی کوچکترین شنیدنی، رفت. ... دیگری مُرد. وقتی راه رفته رو برگشت، نمی تونست چیزی رو که می بینه باورکنه ... تنها چیزی که گفت این بود: " خدای من! فقط می خواستم امتحانش کنم... ".
گل پری اخلاقم بهتر شده. همین جور حرف زدنم. مغرور. رک گو . فکور . متشخص.
خوردن جیگر رو دوست دارم، همین جور کتاب خوندن رو. بعضی وقتا زیادی به دیگران کمک می کنم. موسیقی گوش کردن رو هم دوس دارم.
دلم میخواد تو زندگیم فقط آدمایی باشن که باهاشون حال می کنم و مجبور نباشم واسه آداب معاشرت کذایی، با کسایی که نمیخوام همصحبت شم... دیگه... فعلا همین. اگه چیز دیگه ای یادم افتاد اضافه می کنم.